کد مطلب:214273 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:302

واقعه ای حیرت انگیز در شش سالگی
صفوان بن مهران حكایت كند:

روزی امام جعفر صادق علیه السلام دستور داد، شتری را كه همیشه بر آن سوار می شد، آماده كنم.

همین كه شتر را آماده كردم و جلوی منزل آوردم، حضرت ابوالحسن موسی بن جعفر علیه السلام كه در سنین شش سالگی بود، با عجله و شتاب از منزل خارج شد و در حالی كه یك روپوش ایمنی روی شانه های خود انداخته بود، كنار شتر آمد و بر آن سوار شد و با سرعت حركت كرد.

خواستم مانع حركت او شوم؛ ولی نتوانستم و از نظرم ناپدید گشت، با خود گفتم: اگر مولایم، حضرت صادق سؤال نماید كه فرزندش موسی و نیز شتر چه شد؟ چه بگویم.

مدت كوتاهی در این افكار غوطه ور بودم، كه ناگهان متوجه شدم شتر جلوی منزل حضرت، روی زمین قرار گرفت و از تمام بدنش عرق سرازیر بود، آن گاه حضرت موسی بن جعفر علیهماالسلام از آن فرود آمد و سریع وارد منزل شد.



[ صفحه 26]



در همین حال، خادم امام صادق علیه السلام از منزل بیرون آمد و اظهار داشت: ای صفوان! مولایت فرمود: جل و پلاس شتر را بردار و آن را در جایگاه خودش ببر.

با خود گفتم: الحمدلله، امیدوارم امام صادق علیه السلام از سوار شدن بر شتر منصرف شده باشد، همین طور كه با خود می اندیشیدم ناگهان مولایم از منزل بیرون آمد و فرمود: ای صفوان! ناراحت نباش، مقصود این بود كه شتر برای فرزندم موسی آماده شود؛ و سپس افزود: آیا می دانی او در این مدت كوتاه كجا رفت؟

در جواب اظهار داشتم: سوگند به خدای یكتا، هیچ نمی دانم و خبر ندارم.

فرمود: همانا مسیری را كه ذوالقرنین در مدت زمانی طولانی پیمود، فرزندم موسی آن را در زمانی كوتاه طی كرد؛ و بلكه چندین برابر آن را در همین مدت كوتاه پیمود و سلام مرا به تمام دوستان و شیعیانمان رسانید و سپس مراجعت نمود؛ و هم اكنون چنانچه مایل هستی، نزد او برو تا تمام جریان را برایت تعریف نماید.

بعد از آن داخل منزل رفتم و چون خدمت حضرت موسی كاظم علیه السلام وارد شدم، دیدم حضرت نشسته و مقداری میوه ی تازه كه میوه ی آن فصل نبود و مشابه آن هم یافت نمی شد، جلویش قرار داشت، وقتی متوجه من شد فرمود:

ای صفوان! هنگامی كه سوار شتر شدم، با خود گفتی: اگر مولایم



[ صفحه 27]



امام صادق علیه السلام از فرزندش جویا شود، چه پاسخ دهم؟

و خواستی مانع حركت من شوی؛ لیكن نتوانستی و در همان افكار سرگردان بودی، كه بازگشتم و از شتر پائین آمدم؛ و آن هنگام تو با خود گفتی: الحمدلله، و سپس پدرم از منزل بیرون شد و فرمود:

ای صفوان! ناراحت مباش، آیا فهمیدی فرزندم موسی در این زمان كوتاه كجا رفت و برگشت؛ و تو گفتی نمی دانم.

بعد از آن، پدرم فرمود: فرزندم موسی در این زمان كوتاه چند برابر آنچه را كه ذوالقرنین در آن زمان طولانی پیموده بود، پیمود، و اگر مایل هستی وارد شو تا فرزندم تو را در جریان امر قرار دهد.

صفوان گوید: با شنیدن این سخنان حیرت انگیز به سجده افتادم و سپس گفتم: ای مولای من! این میوه هائی كه در حضور شما است، از كجا آمده، چون الآن فصل آن ها نیست، آیا این میوه ها فقط مخصوص شما می باشد، یا من هم می توانم از آن ها استفاده كنم؟

فرمود: به منزل مراجعت كن، سهم تو نیز فرستاده خواهد شد.

صفوان افزود: چون به منزل آمدم و نماز ظهر و عصر را خواندم حضرت طبقی از آن میوه ها را برایم فرستاد و آورنده گفت: مولایت سلام می رساند و می فرماید: تو دوست و شیعه ی ما هستی و در خوراكی های ما سهیم خواهی بود [1] .



[ صفحه 28]




[1] هداية الكبري حضيني: ص 270، مدينة المعاجز: ج 6، ص 276، ح 2004.